خبرگزاری فارس: وقتی از عدل امیرالمؤمنین میگوییم، سریع میگویند ما کجا و «علی» کجا؟ اگر از جبهه و رزمندهها به گونهای بنویسیم که نتیجهاش بشود، بابا ما کجا و رزمندهها و شهدا کجا! فایدهای ندارد؛ باید آنقدر حقیقت را قابل لمس ارائه دهیم که نشان دهد این آدمی که الان اسطوره است، همین بچه محل خودمان بود.
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، حالا که 32 سال از آغاز جنگ گذشته، شاید برای یاد کردن از اهالی آن جهاد آسمانی و رفتن به روزهایی که بوی باروت و خون و حماسه میدهد، باید بهانهای دست و پا کنی و چه بهانهای بهتر از اینکه هر از گاهی گوشه دلت برای چیزی تنگ شود؛ آنقدر تنگ شود که وقتی در سکوت داری به سالهایی که قطعهای از خودت را در آن جا گذاشتهای باز میگردی، دلتنگیهایت قطرهای زلال و شفاف شود و از گوشه چشمت به روی گونهات بلغزد؛ از گرمای آن یک قطره اشک، چنان شوری در وجودت میپیچد که انگار آنکه دلت هوایش را کرده بود، همانجا کنارت نشسته و چشمهای مهربانش را به چشمهایت دوخته، مثل همان روزها. خوب که گرم تماشای چشمهای او میشوی، چشمت به چشمهای دیگری باز میشود که همهشان را میشناسی، این نگاهها برای تو آشناست؛ ساعتها و روزها و ماهها و سالها با آنها بودهای؛ با آنها حرف زدی، کنارشان راه رفتی یک جانشستهاید و خوابیدهاید و برخاستهاید، با هم سلاح به دست گرفتهاید، سربند یک دیگر را بستهاید، از خاکریزها عبور کردهاید و با همان کینهای که همهتان از دشمن به دل داشتید، چشم خصم را کور کردهاید و بارها برای این مردانگی و غیرت به خود بالیده بودید. اما این روزها وقتی در خودت خلوت میکنی، میبینی خیلی از این نگاهها را گم کردهای؛ برای همین دلت حسابی برای آن نگاه مهربان آشنا و نگاههایی که همه وجود را پر کرده است، حسابی تنگ شده است؛ این میشود بهانهای که بخواهی جایی، روایتگر این نگاههای آشنای مهربان باشی که سالهاست از راهی دور به تو لبخند میزنند؛ جایی مثل یک حسینیه که برای یاران سالهایی نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک، روضه بخوانی... ؛ و شاید یک وبلاگ تو را به آرزویت برساند.... . ****** وبلاگ «گردان غواصی نوح» به همت یکی از بازماندگان این گردان پا گرفته و چند سالی است به پاتوق بروبچههای گردان اخلاص و گردان غواصی نوح تبدیل شده است؛ نویسنده وبلاگ خودش را «عماد سماوات» معرفی کرده، نام مستعاری که از نام یکی از شهدای گردان وام گرفته است، از شهید «بهنام سماوات»: "شهید سماوات خیلی بچه مظلومی بود؛ او تهرانی بود و لهجهاش به دل ما مینشست؛ عماد در کربلای 4 به شهادت رسید". مطالب این وبلاگ برگرفته از خاطرات سماوات از دفاع مقدس و خاطرات همرزمان وی است؛ مطالبی که به دلیل سبک خوب روایتشان در روزنامههای مشهد به خصوص روزنامه شهرآرا جای خودش را باز کرده است؛ سماوات اصالتاً مشهدی است و از مشهد هم به جبهه اعزام شده و از سال 65 تا آخر جنگ در منطقه حضور داشته است و حالا هم در مشهد یک جهاد سایبری به راهانداخته است؛ سماوات انگیزه نوشتن از همرزمان آسمانیاش را چنین بیان کرده است: من گریزانم از این خستهترین شکل حیات و از این غربت تلخ که به اجبار به پایم بستند میگریزم از شب میگریزم از عشق و تو ای پاکترین خاطرهها همه جا در پی تو میگردم گردان غواصی نوح از نیروهای گردان اخلاص (اطلاعات و عملیات) لشکر بیست و یک امام رضا (ع) در سال 65 تشکیل شد؛ نیروهای این گردان در مکانی در نزدیکی خرمشهر به نام پایگاه «شهید شاکری» آموزشهای مخصوص غواصی و بلم رانی را گذراندند؛ این نیروهای ویژه، در عملیات متعددی شرکت جستند که مهمترین آن کربلای چهار، کربلای پنج و کربلای هشت بود؛ تعداد زیادی از اعضای این گردان به شهادت رسیدند؛ کمینه که افتخار کفشداری این بزرگمردان در حسینیه شهید شاکری را داشتم به یاد ایشان و به نام این دوستان بهشتی مینویسم؛ امید که همرزمان عزیز و بازماندههای گردان ما را در این امر یاری داده و شهیدان، دستمان را بگیرند. *چرا گردان غواصی نوح سماوات درباره شکلگیری گردان غواصی نوح میگوید: گردان غواصی نوح به بهانه اجرای عملیاتهای کربلای 4 و 5 تشکیل شد؛ عملیات کربلای 4 به تأخیر افتاد و در مرحله اجرا نیز لو رفت، به طوری که جمع زیادی از رزمندهها به شهادت رسیدند و بخش زیادی از نیروها نیز وارد عمل نشدند؛ اما به فاصله حدود 15 روز بعد از آن، عملیات کربلای 5 انجام شد؛ در شرایطی که دشمن تصور میکرد نیروهایی که در یک عملیات اینقدر آسیب دیده و تلفات داشته، قادر به عملیات دیگری نیست، بچهها در کربلای 5 به آب زدند و الحمدلله عملیات موفقی بود. سماوات خدمت در جبهه را با گردان اخلاص آغاز کرده و بعد از آن به گردان غواصی نوح پیوسته است؛ اما جبهه رفتنش ماجرای جالبی دارد؛ وی با یادآوری آن روزها میگوید: من متولد 1349 هستم و اواخر سال 64 به جبهه رفتم؛ آن موقع 16 سالم بود که به همراه لشکر سپاهیان محمد (ص) از مشهد به منطقه اعزام شدم و به عضویت گردان اطلاعات عملیات اخلاص درآمدم؛ بعد از مدتی حضور در گردان اخلاص به فراخور نیازی که برای شرکت در عملیات کربلای 4 داشتیم، یک گردان از نیروهای گردان اخلاص و گردانهای دیگر برای آموزش غواصی تشکیل شد که بنده نیز یکی از این نیروها بودم؛ فرمانده ما سردار «حاج مصباح» بود و اغلب همگروهیهایم هم سن و سال خودم بودند؛ آن موقع اصلاً فکر نمیکردم وارد چنین فضایی شوم. *دوست داشتم تخریبچی شوم، از غواصی سردرآوردم او با اینکه خودش را برای حضور در گردان تخریب آماده میکرده، اما به دلیل مخالفتهای پدرش از پیوستن به این گردان باز میماند؛ سماوات تعریف میکند: من برای رفتن به جبهه اصرار میکردم و خیلی دوست داشتم عضو گردان تخریب شوم؛ مادرم خیلی ناراضی نبود، فقط نصیحت میکرد که "ننه سعی کن خودت را جلوی تیر و تفنگ ندازی" اما پدرم نظر دیگری داشت، ضمن اینکه خیلی با جبهه رفتنم موافق نبود، وقتی اصرار مرا برای رفتن به گردان تخریب دید، گفت "اگر عضو گردان تخریب شوی حلالت نمیکنم؛ اگر شهید هم بشوی شهید راه خدا نشدی، جایی که آرام باشد و تیر و ترکش نداشته باشد، خدمت کن". در دوره آموزشی از تخریب لشکر آمدند و از مزایای تخریب صحبت کردند، دو تا گروه بودیم که با فاصله 15 متر از هم نشسته بودیم و مربی هم میان این گروهها ایستاده بود و صحبت میکرد؛ گفت "کسانی که مایلند بیایند تخریب، این وسط به ستون یک بنشینند"؛ من دویدم و به عنوان نفر اول جلوی پای مربی نشستم اما هر چه نشستم هیچ کس از جایش جم نخورد! دوره که تمام شد، یک کارت جنگی دادند که پشتش نوشته بود «تخریبچی»؛ غیر از کارت، یک دست لباس هم به ما دادند که خیلی برایم گشاد بود؛ پدرم که خیاط بود شروع کرد به اندازه کردن لباسها؛ در همین حین با ذوق خاصی گفتم "بابا ببینید این کارتم است، شما دارید با یک تخریبچی صحبت میکنید"؛ یک دفعه بابا گفت "تو غلط میکنی تخریب چی بشی"؛ من که خیلی جا خورده بودم و توقع این رفتار را نداشتم، گفتم "تخریب جای خیلی خوبی است، مین خنثی میکنند"، گفت "مگر ندیدی هر که رفته تخریب یا شهید شده، یا دست و پایش قطع شده، اصلاً نمیخواهم بروی" و با عصبانیت لباسهایم را به طرف دیگری پرت کرد. *ماجرای پیوستنم به گردان غواصی نوح روزی که داشتیم به منطقه اعزام میشدیم، هنوز صدای پدرم در گوشم زنگ میزد، نباید از فرمان او سرپیچی میکردم؛ به همین خاطر در منطقه موضوع را به مسئولان پذیرش گردان گفتم و راهنمایی خواستم؛ که به من گفتند به «گردان اخلاص» برو؛ 15 روزی تا اعزام به خرمشهر برای آموزش غواصی معطل بودیم و در این مدت 2 باری به خانه زنگ زدم؛ آنها پرسیدند چه میکنی؟ من هم برای اینکه خیال خانواده به خصوص پدرم را از این بابت که جای خطرناکی نیستم و اینجا از تیر و ترکش خبری نیست، راحت کنم، گفتم "یک جدول کتیبه خریدم و تا حالا نصفش را حل کردهام"؛ پدرم این را که شنید خیالش راحت شد و گفت "آفرین آفرین؛ همین خوب است همین کار را بکن».